پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

یک پست مادرانه ویژه آخر سال 92

آرزو کن پارسای من آرزو بر هیچ کس عیب نیست دعا کن و از خدا بخواه آرزوی سلامتی و خنده و خوشی و خوشبختی. آرزوی باز شدن گره های ریز ودرشت، آرزوی حل شدن گرفتاری ها. آرزو برا ی گشایش و فقط گشایش، که گره های بسته زندگی آدم ها را بسته تر و کم حجم تر  می کند .  آرزوی خوشبختی دخترها وپسرها. آرزوی شرمنده نشدن هیچ مردی در برابر خانواده اش. آرزوی مادر شدن تمام زنهای منتظر. آرزوی صبر و صبوری . آرزوی مهربانی.آرزوی محبت های بی دلیل. آرزوی خوش خلقی های بی اندازه. آرزوی رزق و روزی حلال فراوان. آرزوی آشیانه ی گرم و با صفا. آرزوی دیدن دوباره  خانه ی خدا و زیارت مشهد و کربلا. آرزوی دل بی غصه برای پدر و مادرها. آرزوی دوستی همیشگی با خدا... ...
27 اسفند 1392

از اواخر سال 92

سلام من اومدم پست آخری سال 92 رو بگذارم و برم تا سال جدید خوش باشم و خوش بگذرونم. میخوام شعار و شرح سال 93 من و خانواده ام چنین باشه شب رفت و صبوح آمد /غم رفت و فتوح آمد / خورشید درخشان شد /تا بادچنین بادا اینم مهد کودک و آخرین جلسه های ماد رو کودک   اینم یه سبزه دست ساز من و مامان و البته خاله نازنین  با دوستم آرین اند راحوالات لا کپشت باید عرض شود که  رفته بودم یزد و کلی با لاک پشت آجی غزاله باز ی کردم  تا اینکه ..... خودم هم از طرف بیتا و عمه لیلا صاحب یه لاکپشت کوچولو شدم و اینم کتابایی که خاله وجیهه از نمایشگاهم لی که امسال تو یزد برگزار میشد خرید یه روز از مامانم یه کاغذ گرفت...
27 اسفند 1392

برای سال 92 ی پارسا خان

سلام عزیزم.سال 92 داره میره بهت میگم باهاش خداحافظی میکنی میگی آره آنقدر که راحت با خیلی چیزا امسال خداحافظی کردی !!!! میخوای برات بشمارم با بدن من اول از همه در 3 روز سخت برای من و البته برای عادتی که داشتی با کعبه و لیاس حجت که در 22 ماهگیت اتفاق افتاد با 2 سالگیت که آغاز بالندگی کلامی بود با عموی پدرت با سفرهای مکرر و دلتنگی های مداوم تو که الان شکلش تغییر کرده و خواستن بعضی آدمایی که ازت دورن رو به زبون میاری این روزا سرگرم ماهی قرمزی هستی که برا هفت سین خریدی .این روزا سرگرم خونه تکونی با من هستی و مرتب به لاکپشتی سر میزنی که عمه کوچیکه من بهت داده رفتیم برات ماهی قرمز بخریم گفتم یه دونه آقا بهش بدید اومدیم این طرف گفتی من...
25 اسفند 1392

یاد باد 5 اسفند

نمی گوید دوستت دارم اما آفتاب ِ نگاهش راه را روشن می کند و با دل شوره ای لرزان می پرسد : چه دیر آمده ای؟   امسال اسفندی  دیگر از فصلِ عشقِ زندگی مان  را کنار هم جشن گرفتیم... رستوران طلاییه و تپه های لشکرک و کیک دست ساز مادر و پسری ،سال گردی دیگر از پیوندمان...پیوندی که من و تو را مـــــــا کرد و  بر سر یک سفره نشاند ... و گلی که از مهربانی بدستمان رسید تا غافلگیرمان کند   و آن معجزه ی بی نظیر خدا...همان فرشته که از من و توست ... تجلی عشق و احساس ما ... با حضورش خوشبختی مان را به حق کامل کرده ...ماشاالله که آروزی برآورده شده ی دیروز مان بود...یادت هست؟...
6 اسفند 1392

پارسا خان در دنیای بازی

چند روزی بود منتظر بودم تا منو ببرن شهر بازی.تا بلاخره  2 اسفند این امر ممکن شد و کلی کیف کردم و حالایه قطار دیگه   و کلی چیزای دیگه از موتور و کشتی و ماشین گرفته تا استخر توپ و اسب سواری( صدای شیهه اسب هم در میاره دیدنیه ) و باز هم قطار مجدد عکسای دیگه خوب نشدن از بس پر نور بود اونجا!!!داشتیم توراه بر میگشتیم گفت بابا منو میبری شهر بازی گفتم بریم یزد میریم لی لی پوت گفت نه میخوام برم دنیای بازی.باباش این شکلی بود ...
6 اسفند 1392

و من در اسفند ماه سوم زندگیم

سلام.من اومدم با یه دنیای دیگه .دنیایی پر از حرف و جملات و کلمه های جدید. *مامان دوست داری برات پازل بخرم؟ بله پسرم دوست دارم.   هر جا دیدم برات میخرم سمیه *مامان یادته رفتیم ریستوران پوسته گاوه پشت سرمون بود؟ بله یادمه    دوباره میبرمت *صدرا (عروسکش )میدونی من و بابام کجا ماشین رو میشوریم؟ کارواش *مامان منو میبری پیش آجی غزاله ؟بله میبرم   خاله گفته اگه دختر خوبی باشی تو رو هم میبرم یزد *مامان میشه بریم الزهرا؟ چکار کنیم اونجا    میخوام تو رو سوار فیل کنم نمیترسی که جمله بندی کلماتت خوبه و همه میگن خوب و واضح حرف میزنم و کلمات  خوبی استفاده میکنم عکسا تو ادامه مطلبه ...
6 اسفند 1392
1